دیگر چیزی نمی توانم بنویسم.
هرچند که این جمله بار منفی دارد، ولی واقعیت همین است که گفتم: من دیگر چیزی نمی توانم بنویسم.
این بیماری پاک زده مخم را تعطیل کرده. دیگر نمی توانم وقایع را توی ذهنم خوب حلّاجی کنم. مدتی است که حس می کنم دارم این یادداشت ها را به زور می نویسم. هی زور می زنم تا حوادث بدون هیچ کم و کاستی به بهترین نقل بیایند روی کاغذ. خواب هایی که هرچه بیشتر تعبیر می کنم و می نویسم شان، هی غلیظ تر می شوند و جدی تر. گویی تلاش دارند هر طور شده مکتوب کنند ماهیّت ترسناک خودشان را...