یادش نمی آمد آخرین بار چه کسی او را نوازش کرده بود؛ حتا یادش نمی آمد که تماس نوک انگشتان روی پوست چه حسی دارد. دلش خواست پسرش نوزادی شود و او را دوباره زیر سینه اش بگیرد.
از بالا چشم های براقش را به خانم هرتا دوخت. لبخند ناشیانه ای زد. آرام آرام سرش را تکان داد. یک قدم عقب رفت. صورتش محو شد. ناگهان همه جا تاریک شد. صدای سوت زدن پسرش را شنید، همان آهنگ همیشگی اش؛ و صدای پایی که دور می شد، صدایی که همیشه او را وامی داشت تا احساس سرما کند.