چرت خواب زیر سایه ی توت کهن سال برایم رویایی دست نیافتنی شده بود. یادم آمد روزهای سوخته ای که بر باد رفته بودند با چندهزار واژه ی سربی اخته و مشتی کلمه های پوچ و بی هوده. و بعد، دویدن در سراب هیچ ها و رسیدن به جایی که نمی خواستی حتا فکرش را بکنی. یاد آشنا و عزیزی را زیر پرده های خودخواهی و لجاجت عادلانه، پنهان کردن. به تیر نرم آهنگ مادر، وقتی از دل برمی آمد، و با ناله هایی دعا و نفرین در دهلیزهای تنگ و بن بست گوش هایم... سواران تیزپای روزهای دیگری که می رسیدند و بر باد می رفتند. و من باز هم، ایستاده و مغرور چون گرگ سنگی با دیدگان خیره به ناکجای کجاها؛ به غروب لحظاتی که برای از دست دادن شان هیچ عجله ای نداشتم که بعد من، همه آوار می شوند همین جا، در بیتوته گاهم با ترس و ندامت. و لااقل باورم شود، یک بار دیگر خواهم رفت و باز خواهم آمد. در دل به این امید واهی که حیوان سنگی تکانی نخواهد داد به خود و بار دیگر، زیر شکم دایره مانندش خواهم خفت...