سه سال می شد که خشکسالی بزرگی همه جا را فرا گرفته بود. آسمان بخیل گشته بود و قطره ای از عطوفت خود را بر سر اهالی زمین نمی چکاند. درختان یکی یکی خشک می شدند. گویی در جهنمی خشک اسیر چنگال دژخیمی شده باشند؛ دیری نمی پایید که تنه شان شکم آتش را سیر می کرد. از کشت و زراعت خبری نبود. مردم از زور گرسنگی به همه چیز خواری روی آورده بودند و برای بقا می جنگیدند. کم کم شهر از آدم ها خالی می شد و از اجساد پر. خانواده ی صمصامی تنها افرادی در محله شان بودند که تا به حال زنده مانده بودند؛ اما با گذشت زمان خشکسالی و قحطی سرنوشت هریک از افراد این خانواده سیزده نفری را به گونه ای رقم می زند..