فرزندان سام پیک دل نگران پدرشان هستند. از آن روز غم انگیز که کورا، همسر محبوبش، پس از پنجاه و هفت سال زندگی مشترک از دنیا رفت، مدام از خود می پرسند: چه بلایی سر او خواهد آمد؟ چگونه به زندگیاش ادامه خواهد داد؟این پیرمرد چگونه میتواند به تنهایی در مزرعهاش سر کند؟ چگونه میتواند برای مراقبت از چند ردیف درخت گردو با وانت قراضهاش به سرکشی زمین هایش برود؟
حالا سر و کلهی سگ سفید پیدا شده است! با فرزندانش از او حرف میزند اما آن ها فکر می کنند اندوه فقدان همسر و کهولت سن، پدرشان را پریشان خاطر ساخته، چون کسی جز او نمی تواند سگ سفید را ببیند.
سگی که سال ها در کنارم بود، ناپدید شده است، این اتفاق روزی افتاد که فرزندانم به اینجا آمدند تا مراقبم باشند. سگ سفید یار و همراه خوبی بود. بهترین حیوانی بود که تا به حال داشته ام. دلم برایش تنگ می شود، اما فکر نمی کنم دیگر او را ببینم. شاید از دست من بیمار و خسته شده است، خودم هم از بیماری ام خسته شده ام درد هر روز شدیدتر می شود. امل دیگر فکر نمی کنم زیا طول بکشد.