بگذارید از همین اول بگویم که تصادف کرد. کل ماجرا نمی شد از این «تصادفی»تر هم باشد. یعنی میک نه داشت خل بازی درمی آورد، نه لایی می کشید. هر دو دستش روی دسته های دوچرخه بود و همه چیز هم به قاعده. فقط چرخ اش به یک سنگ گیر کرد و پرت شد و خورد به پشت کامیونی که داشت رد می شد. حتی یک خراش هم برنداشته بود. ضربه ی مغزی. تمام.
معمولا وقتی کارهای احمقانه می کنیم، شانس می آوریم و جان سالم به در می بریم. اگر دفعاتی که شانس می آوریم زیاد شود، خیال می کنیم که هر دفعه قرار است خوش شانسی بیاوریم. یعنی تا ابد.
میک هم در دوازده سال و پنچ ماه حتی یک بار هم با دوچرخه اش زمین نخورده بود. بنابراین کلاه ایمنی نمی گذاشت. و این تنها کار میک است که سعی می کنم فراموش کنم و به خاطر آن، او را ببخشم. متأسفم، ولی انگار هیچ کدام از این دو کار را نمی توانم بکنم.