کتاب میک هارته این جا بود

Mick Harte Was Here
کد کتاب : 392
مترجم :
شابک : 978-964-209-057-0
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 78
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1995
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 3
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

برنده ی جایزه ی ویلیام الن وایت سال 1998

معرفی کتاب میک هارته این جا بود اثر باربارا پارک

میک، کودکی بود که با گذاشتن چشمی مصنوعی در یک مرغ یخ زده، مادرش را حسابی از کوره به در می برد؛ کودکی که در مقابل همه ی بچه ها و معلمین مدرسه، رقصی دیوانه وار کرد و اگر فقط کلاه ایمنی دوچرخه اش را به سر می گذاشت، هنوز هم زندگی اش ادامه داشت. اما اکنون، میک، برادر دوازده ساله ی فیبی هارته جانش را از دست داده و دنیای فیبی، واژگون شده است. باربارا پارک با احساس و خلوص منحصربه فرد خود، در رمان میک هارته این جا بود سرشار از خوشی، ناراحتی و امید، چگونگی دست و پنجه نرم کردن فیبی با غم از دست دادن برادرش را روایت می کند. کتاب، ماجرای برخی از بهترین خاطرات فیبی از میک را نقل می کند که بیشترشان مربوط به شوخی هایی می شود که میک با دوستان و خانواده می کرد. بخشی از داستان کتاب میک هارته اینجا بود، در قالب خاطراتی درباره ی روزهای گذشته ی فیبی و میک روایت می شود.

کتاب میک هارته این جا بود

باربارا پارک
باربارا لین پارک، نویسنده ی آمریکایی کتاب کودکان بود.او در ۲۱ آوریل ۱۹۴۷ در ایالت نیوجرسی ایالات متحده ی آمریکا به دنیا آمد. پدرش بازرگان بود. در سال ۱۹۶۵ به کالج رایدر رفت و ۲ سال بعد فوق دیپلم گرفت. در سال ۱۹۶۷ به دانشگاه آلاباما رفت در سال ۱۹۶۹ از آن جا فارغ التحصیل شد. در همان سال با شخصی به نام ریچارد ای پارک ازدواج کرد. وی در شهر فینیکس، ایالت آریزونا زندگی می کرد. او دو پسر به نام های استیون و دیوید دارد.باربارا پارک، کتاب های زیادی نوشته ولی مشهورترین آن ها، مجموعه ی کتاب های جونی بی ...
نکوداشت های کتاب میک هارته این جا بود
A full-fledged and fully convincing drama.
یک داستان درام بی نقص و کاملا قابل باور.
Publishers Weekly Publishers Weekly

Park's humor and sensitivity makes the story so touching.
شوخ طبعی و نکته سنج بودن پارک، داستان را بسیار تأثیرگذار کرده است.
Children's Literature

A thought-provoking story.
داستانی تفکربرانگیز.
School Library Journal School Library Journal

قسمت هایی از کتاب میک هارته این جا بود (لذت متن)
بگذارید از همین اول بگویم که تصادف کرد. کل ماجرا نمی شد از این «تصادفی»تر هم باشد. یعنی میک نه داشت خل بازی درمی آورد، نه لایی می کشید. هر دو دستش روی دسته های دوچرخه بود و همه چیز هم به قاعده. فقط چرخ اش به یک سنگ گیر کرد و پرت شد و خورد به پشت کامیونی که داشت رد می شد. حتی یک خراش هم برنداشته بود. ضربه ی مغزی. تمام.

معمولا وقتی کارهای احمقانه می کنیم، شانس می آوریم و جان سالم به در می بریم. اگر دفعاتی که شانس می آوریم زیاد شود، خیال می کنیم که هر دفعه قرار است خوش شانسی بیاوریم. یعنی تا ابد.

میک هم در دوازده سال و پنچ ماه حتی یک بار هم با دوچرخه اش زمین نخورده بود. بنابراین کلاه ایمنی نمی گذاشت. و این تنها کار میک است که سعی می کنم فراموش کنم و به خاطر آن، او را ببخشم. متأسفم، ولی انگار هیچ کدام از این دو کار را نمی توانم بکنم.