یک ماجراجویی سفر در زمان که به کاوش در پیوندهای ماندگار خانواده می پردازد.
داستانی مسحورکننده درباره خانواده و دوستی.
یک ماجراجویی تفکربرانگیز.
اوضاع کمی عوض شد. بابابزرگ از محبوب ترین آدم های دنیای من بود. البته نه آنقدر که حاضر باشم برای دیدن او و مامان بزرگ به شهرشان بروم، اما فکر نکنید که از خودشان زیاد خوشم نمی آمد، نه.
دلیلش این بود که آن ها در «پورت هیون» زندگی می کردند که خیلی دور بود و هیچ جذابیتی برایم نداشت و هیچ کاری نمی توانستم بکنم، جایی که همه یا ماهیگیر بودند، یا صد سال داشتند یا هر دو.
والدین مامان بزرگ آنجا مهمانخانه داشتند. وقتی من نوزاد بودم و «جیمی» خردسال، آن ها به شهر ما آمدند تا نزدیکمان باشند، ولی چند سال بعد که والدین مامان بزرگ مردند، مهمانخانه به مامان بزرگ و بابابزرگ رسید و آن ها بعد از کلی آه و زاری، تصمیم گرفتند به «پورت هیون» برگردند و خودشان آنجا را اداره کنند.