به صدا در آمدن زنگ در خانه، در ساعت سه بامداد، هرگز خبر خوبی به همراه ندارد. «الکس رایدر» با شنیدن اولین صدای زنگ بیدار شد. چشم هایش را چندین بار باز و بسته کرد. برای لحظه ای همانطور که به پشت روی تخت خوابیده و سرش روی بالش بود، کاملا بی حرکت ماند.
صدای باز شدن در اتاق خواب را شنید و بعد صدای پای کسی که داشت از پله های چوبی پایین می رفت، به گوشش رسید. زنگ دوباره به صدا در آمد و او به صفحه ی روشن ساعت شماطه دار کنار تختش نگاه کرد. سه و دو دقیقه ی بامداد. وقتی کسی در را باز کرد، صدای تلق و تولوق افتادن زنجیر ایمنی در، شنیده شد.
«الکس» چهارده سال داشت. خوب رشد کرده بود و اندامی ورزشکارانه داشت. موهای کوتاهش به جز دو دسته که روی پیشانی اش ریخته شده بود، نرم و مرتب بود. چشم هایی قهوه ای و جدی داشت. لحظه ای ساکت ایستاد و به بیرون نگاه کرد. از پنجره ی اتاقش در طبقه ی دوم می توانست شماره ی شناسایی سیاه روی سقف ماشین و کلاه های دو مردی را که جلوی در ایستاده بودند، ببیند.