صدایی مثل شلیک گلوله در رویایم فرو می رود و من لرزان و با چشم های کاملا باز، سیخ می نشینم. به بدنم نگاه می کنم، ظاهرا صحیح و سالم هستم. از خون خبری نیست. نگاهم به سرعت دور اتاق می چرخد. تاریک است. در اتاقم بسته است. دیشب آن را بسته بودم؟ شاید، فراموش کرده ام. حتما بسته بوده است. آن صدا... فقط باد بود که در را به هم کوبید؟ حتما پنجره ی اتاقم را باز گذاشته ام. زیر چشمی به پنجره نگاه می کنم. بسته است. پرده تکان نمی خورد. نه باد است و نه جریان هوا. چشم هایم که عادت می کنند، می فهمم که در حقیقت هیچ چیز نیست. یعنی هیچ چیز. هیچ.
تخت خوابم کجاست؟ کمدم کو؟ میزم؟ لباس هایم روی فرش پرت شده اند. دیشب قبل از خواب پرتشان کرده ام؟ سعی می کنم موقع به رختخواب رفتنم را به یاد بیاورم. نمی توانم، هیچ نمی دانم چه خبر بوده است؟