خدایا آن شب در اتاق ژاک چقدر راحت بود. بخاری چه پرتوهای روشن و نشاط بخشی روی سفره مان می انداخت و آن شراب مهر و موم شده چقدر بوی گل بنفشه می داد و آن پاته که روی برشته اش چقدر خوب طلایی و تیره شده بود. آه دیگر کسی از آن پاته ها درست نمی کند. است بیچاره من تو دیگر از آن شراب ها نخواهی خورد. آن سوی میز درست روبه روی من، ژاک برایم نوشیدنی می ریخت و هربار که سرم را بلند می کردم، می دیدم که نگاه پرمهر و مادرانه اش آرام به من می خندد. من از بودن در آنجا چنان احساس خوشبختی می کردم که دچار تب شده بودم؛ حرف می زدم و حرف می زدم. ژاک درحالیکه بشقابم را پر می کرد می گفت: خب بخور! اما من همچنان حرف می زدم و نمی خوردم. آن وقت برای آنکه او هم مرا ساکت کند، شروع کرد به پرحرفی و بی آنکه نفسی تازه کند مدتی طولانی به شرح اتفاقاتی پرداخت که در این یک سال و اندی جدایی مان برایش افتاده بود.
رمانی پیش پا افتاده و معمولی
معنی اسم کتاب به "فسقلی" میخوره نه مرد کوچک. کتاب رو هم مطالعه کنید متوجه میشید که اسم "مرد کوچک" مناسب نیست.
چی مناسبه؟ مرد فسقلی؟😂😂