کتاب کائوس

Chaos
کد کتاب : 68877
مترجم :
شابک : 978-6003767591
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 466
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 1898
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب کائوس اثر آلکساندر شیروان زاده

کائوس داستان آلیمیان‌هاست؛ خانواده‌ای ارمنی، سرشناس و ثروتمند. بعد از مرگ مارکوس آلیمیان و خواندن وصیت‌نامه‌اش، این خانواده در کائوسی گرفتار می‌شود که رهایی از آن جز با عشق میسر نیست. کائوس داستان دلدادگی‌ها و تطهیر عاشقان است، با معصومیتی که مدت‌هاست رخت از این خاندان بربسته.

کتاب کائوس

آلکساندر شیروان زاده
آلکساندر میناسی مووسسیان با نام ادبی آلکساندر شیروانزاده رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس اهل ارمنستان بود.شیروانزاده در سال ۱۸۵۸ در شاماخی به دنیا آمد. نام اصلی او آلکساندر میناسی مووسسیان است اما در دنیای ادب به شیروانزاده مشهور شده‌است.اولین اثر شیروانزاده بنام «حریق در کارگاه نفت» در سال ۱۸۸۳ در نشریه «مشاک» بچاپ رسید. در همین هنگام به تفلیس رفت و در آنجا بیشتر بنوتن و خلق آثار هنری و ادبی پرداخت و دومین داستان خود را بنام «از دفتر خاطرات یک کارمند&r...
قسمت هایی از کتاب کائوس (لذت متن)
اکنون، در ربع آخر قرن نوزدهم، در باره او افسانه‏هایی نقل می‏کردند. می‏گفتند در زیرزمین خانه بزرگش اتاق جداگانه‏ای هست که مثل قبر تاریک و سرد است و هیچ موجود زمینی از در آهنین آن به درون نرفته. در همین اتاق کیسه‏های پر از طلای مارکوس آلیمیان روی هم چیده شده‏اند. می‏گفتند این پیرمرد عبوس هر شب تک‏وتنها با روپوش بلند مخملین بر تن و کلاه شب بر سر، چراغی در دست به زیرزمین می‏رود، درهای آهنین را با کلید زنگ‏زده‏ای باز می‏کند، کیسه‏های طلا را می‏شمرد و کیسه‏های جدید روی آنها می‏گذارد. همچنین می‏گفتند او کفش‏هایی را که در پانزده‏سالگی به پا داشته و با آنها از زادگاهش به اینجا مهاجرت کرده، با دقت و در نهایت سلیقه، در کمدی فلزی نگهداری می‏کند. می‏گفتند شب‏های قبل از عید پاک و غسل تعمید حضرت مسیح، او دو شمع روشن می‏کند، در برابر کمد فلزی زانو می‏زند و برای کفش‏های دوست‏داشتنی‏اش دعا می‏خواند.

کم‏کم صبر و تحمل ملاقات‏کنندگان لبریز می‏شد. آنها منتظر مرگ مردی محتضر بودند، اما او هنوز خیال مردن نداشت. بعضی‏ها مدام خم می‏شدند و از سوراخ کلید مرد محتضر داخل اتاق را دید می‏زدند یا گوششان را به در می‏چسباندند و تلاش می‏کردند چیزی بشنوند یا ببینند. سپس از در فاصله می‏گرفتند، در گوش هم پچ‏پچ می‏کردند و پنهانی نگاه خشم‏آلود خود را به این و آن می‏دوختند. مسئله این بود که هرکدام از آنها در دل خود امید کم‏رنگی داشت که به‏هرحال اسمش در وصیت‏نامۀ آقای مارکوس ذکر شده باشد.

درهای اتاق خواب به‏آرامی باز شد، پچ‏پچ‏ها بلافاصله قطع شد؛ مانند قارقار کلاغ‏ها که با شنیدن صدای شلیک اسلحه‏ای قطع می‏شود. مردی قدبلند، چالاک و مغرور که حدود شصت سال داشت از اتاق بیرون آمد. صورت مرتب‏اصلاح‏شده‏اش‏، خطوط درشت چهره‏اش‏، نگاه نافذش، ابروان پرپشتش و به‏خصوص سبیل‏های کلفت و جوگندمی‏اش که نوکشان به ریشش متصل بود و از شقیقه امتداد داشت، او را مانند نظامیان دوران نیکلا کرده بود. مرد نوعی لباس رسمی کهنۀ رنگ‏ورورفتۀ شهروندان روسی را به تن داشت و بر سینه‏اش مدال سرخ صلیبی‏شکل آویخته بود.