اکنون، در ربع آخر قرن نوزدهم، در باره او افسانههایی نقل میکردند. میگفتند در زیرزمین خانه بزرگش اتاق جداگانهای هست که مثل قبر تاریک و سرد است و هیچ موجود زمینی از در آهنین آن به درون نرفته. در همین اتاق کیسههای پر از طلای مارکوس آلیمیان روی هم چیده شدهاند. میگفتند این پیرمرد عبوس هر شب تکوتنها با روپوش بلند مخملین بر تن و کلاه شب بر سر، چراغی در دست به زیرزمین میرود، درهای آهنین را با کلید زنگزدهای باز میکند، کیسههای طلا را میشمرد و کیسههای جدید روی آنها میگذارد. همچنین میگفتند او کفشهایی را که در پانزدهسالگی به پا داشته و با آنها از زادگاهش به اینجا مهاجرت کرده، با دقت و در نهایت سلیقه، در کمدی فلزی نگهداری میکند. میگفتند شبهای قبل از عید پاک و غسل تعمید حضرت مسیح، او دو شمع روشن میکند، در برابر کمد فلزی زانو میزند و برای کفشهای دوستداشتنیاش دعا میخواند.
کمکم صبر و تحمل ملاقاتکنندگان لبریز میشد. آنها منتظر مرگ مردی محتضر بودند، اما او هنوز خیال مردن نداشت. بعضیها مدام خم میشدند و از سوراخ کلید مرد محتضر داخل اتاق را دید میزدند یا گوششان را به در میچسباندند و تلاش میکردند چیزی بشنوند یا ببینند. سپس از در فاصله میگرفتند، در گوش هم پچپچ میکردند و پنهانی نگاه خشمآلود خود را به این و آن میدوختند. مسئله این بود که هرکدام از آنها در دل خود امید کمرنگی داشت که بههرحال اسمش در وصیتنامۀ آقای مارکوس ذکر شده باشد.
درهای اتاق خواب بهآرامی باز شد، پچپچها بلافاصله قطع شد؛ مانند قارقار کلاغها که با شنیدن صدای شلیک اسلحهای قطع میشود. مردی قدبلند، چالاک و مغرور که حدود شصت سال داشت از اتاق بیرون آمد. صورت مرتباصلاحشدهاش، خطوط درشت چهرهاش، نگاه نافذش، ابروان پرپشتش و بهخصوص سبیلهای کلفت و جوگندمیاش که نوکشان به ریشش متصل بود و از شقیقه امتداد داشت، او را مانند نظامیان دوران نیکلا کرده بود. مرد نوعی لباس رسمی کهنۀ رنگورورفتۀ شهروندان روسی را به تن داشت و بر سینهاش مدال سرخ صلیبیشکل آویخته بود.