فیلمبرداری که تمام میشود، حتی برایت تاکسی هم نمیگیرند. اما در شروع کار همه چیز در اختیار است: پذیرایی و تنقلات و هتل پنج ستاره و ماشین هرلحظه دراختیار. پس از فیلمبرداری همه فراموشت میکنند و پهن هم بارت نمیکنند. عصر اولین یکشنبۀ ماه سپتامبر به نیویورک رسیدم. تمرین نمایش هنری چهارم از روز بعد شروع میشد. به خانه نرفتم و بیرون فرودگاه جیافکی تاکسی گرفتم و به راننده گفتم من را به هتل مرکوری برساند.
اولین فیلمم را در هجده سالگی بازی کردم. حالا در سی و دو سالگی نه تنها به واسطۀ نقش هایم، که به سبب حاشیه های زندگی خصوصیا م حسابی شناخته شده ام. به نوعی در تمام زندگی ام معروف بودم و سالهاست با این مسئله که غریبه ها مرا بشناسند سروکار دارم. حرفهای مردم را معمولا زیرسیبیلی رد میکنم و نادیده میگیرم. اگر کسی به شما بگوید هر کجا میرود عدهای مدام به دنبالش می آیند و جزئیات زندگی و حتی نام معشوقه هایش را میگویند چه فکری میکنید؟ شاید تصور کنید این آدم روانپریش است، دیوانه است، اسکیزوفرنی دارد، خیال میبافد… . نه، اینطور نیست، این واقعیت هر روز زندگی من است.
نمیخواستم به نیویورک برگردم. اگر به خاطر بچه هایم نبود، به این زودی به این شهر برنمیگشتم. برگشتن به نیویورک مانند این بود که با دست خود طناب دارم را به گردنم بیندازم.