… کمرش که نشکسته. گردنش که خرد نشده. چرا کارش را درست انجام نمی دهد؟ جنب وجوش هر فعلی دست اوست. افعال لازم و کمکی، بویژه افعال متعدی. [ ببین! دوست ندارد به این «بویژه» تن بدهد. حتا «مخصو…»ی مخصوصن را هم می نویسد. با حرکت نیرومند دستم ناگزیر به حرفم گردن می نهد]. مصداق بارز چموشی ست. [ از این یکی خیلی خوشش آمده؛ از نوشتن مصداق بارز بال درآورده ست]. اما «چموشی» حالش را بد می کند. نوکش را به گوشه ی کاغذ گیر می دهد. می نویسد:« مصداق بارز خموشی ست». این یکی را بهتر درآورده. خموشی را از چموشی بهتر می داند. «خموشی کاری به کار کسی ندارد. تصمیم گرفته حرف به دردبخوری نزند. زبان به دهان بگیرد. لام تا کام چیزی نگوید. اگر پس گردنی و زور دو انگشت قلچماق پشتش نباشد، پاک لالمانی می گیرد. با این همه نمی توانم خیلی زیر فشار قرارش بدهم. اما نباید لی لی به لالایش بگذارم. بگذارم کمی پیش برود…
اول گفتم بروم یکراست توی داستان. درست سر همان صفّهای بنشینم که استادم خواجه ابوالفضل بیهقی آن را دیدهست و توصیف کرده. اما نتوانستم. صفّه که سایبانی هم ندارد وسط بیابانی بحتو بسیط افتادهست. آدمهای زیادی از هر جا و از هر رنگ بر این صفه نشستهاند و فرمان راندهاند و فرمان بردهاند. حالا کسی آنجا نیست. امروزه این صفهها کاربرد چندانی ندارند. حافظهی خواجه ابوالفضل هم اندکی کند شده. خیلی چیزها را هم البته از استادش خواجهبونصر مشکان شنیدهست. اما صفه آنجاست. برساخته از تیروتخته که نطعی هم درگوشهی شرقی برآن انداختهاند.
نمیدانم در مشکان یا بیهق بود که این سکوی شاهانه ساختهشد. بهقول علما بهاقرب احتمال بیهق بوده. تلاش استادم که مدام به استادش خواجهبونصر ارجاع میدهد، البته ستودنیست و پیداست میخواهد مسئولیت داستان را از خود سلب کند. اما من این کار را نمیکنم. یکراست آمدهام توی داستان که مسئولیتش را بپذیرم. ممکناست بگویید مسئولیتپذیری آن هم پس از قریب هزار سال کار دشواری نیست. نه گردنزدنی، نه رجمی، نه طردی. خوب! آدم مسئولیت میپذیرد و بعدش هم ترکمان میزند. کی به کیه؟ اما اگر شما از ماجرا باخبر باشید، اینطور فکر نمیکنید. در واقع با بلاهایی که سر خواجه ابوالفضل آمد و پس از دورهی حبس و زیر فشارهای گوناگون مالی و عقیدتی و سیاسی، باید عقل کرده باشد و همهچیز را بوسیده و کنار گذاشته!