فاروق با مادرش در زیرزمین ساختمان قدیمی ای در مونیخ که من هم مستاجرش بودم زندگی می کرد و هر روز با کلاه نگهبانی ای که برای سرش بزرگ بود روی چهارپایه ای دم در می نشست و مسئول آسانسور ساختمان شده بود. آسانسوری که نزدیک شصت سال آدم ها را با رازهایشان جا به جا کرده بود. روزهای یکشنبه که رفت و آمد کم می شد، فاروق آینه آسانسور را پاک می کرد و دسته طلایی و رنگ و رو رفته اش را برق می انداخت. گاهی هم در طول هفته خریدهای همسایه ها را تا دم آپارتمانشان می برد و انعامی می گرفت. مادرش که گفته بود ام فاروق صدایش کنند، ریزه میزه و تپل بود و همیشه روسری زیتونی رنگی به سرش می بست و یک روز در میان راهرو ها و راه پله را پاک می کرد و باقی وقتش را به خانه همسایه ها می رفت و برایشان نظافت می کرد. به قول آلمانی ها سیاه کار می کرد و چندرغازی در می آورد. قضیه کار کردن غیر قانونی ام فاروق را از خانم شوارتزر[۱] که پیرزن فضول و وراجی بود و از سی و دو سال پیش در طبقه همکف زندگی می کرد، شنیده بودم.
هفتۀ سومی بود که فاروق آسانسورچی شده بود و من از کتاب فروشی برمی گشتم و یکی از کتاب ها را جلوی صورتش گرفتم و برای این که حرفم را بفهمد، با دست روی جلد کتاب زدم و گفتم: «تو چرا مدرسه نمی ری؟» سرش را بلند کرد و همین طور که نگاهم می کرد چشم های سبزش پر از اشک شدند و رنگ صورتش برگشت و در حالی که انگشت های کوچک دست راستش را کف دست چپش فرو می کرد ، به سختی صداهایی از خودش در آورد و بعد سرش را پایین انداخت و من برق اشک هایش را روی کف چوبی آسانسور دیدم. تنم داغ شد. نمی دانستم چه کار کنم. چندک زدم و بازویش را گرفتم و به صورتش نگاه کردم و گفتم: «عیبی نداره، گریه نکن، طوری نیست، من نمی دونستم … معذرت می خوام!» اما فاروق سرش را بلند نکرد. از آسانسور پیاده شدم و او مثل همیشه پشت توری گم شد.
من به اشک های کف آسانسور فکر می کردم و کار ناشیانه ای که کرده بودم و خانم شوارتزر همینطور حرف می زد: «… چند روز پیش که داشت واسم جاروبرقی می زد، گفت دیگه نمی خواد ازدواج کنه، هیکلشم بدک نیست. می گفت با اینکه تو زندگیش کلفتی نکرده بوده، حاضره اینجا هر کاری بکنه بلکه پسرش خوب شه.» بعد انگار که بخواهد چیزی را درگوشی بگوید، دستش را گذاشت کنار دهانش و با صدایی که به زور می شنیدم گفت: «خب اینا عربن، معلوم نیست راست بگه، شایدم دنبال شوهر آلمانیه!» کلمه عرب را با لحن تحقیرآمیزی بکار می برد و می دانستم مثل اغلب آلمانی های هم نسل خودش از خارجی ها زیاد خوشش نمی آید، حتی از خود من! همینطور که با دستمالش بینی ام را پاک می کردم گفتم: «عرب و غیر عرب فرقی نداره! زن خیلی جوونیه و اشکالی نداره اگه دوباره شوهر کنه. حالا خوبه که همسایه ها یه درآمدی براش درست کردن.» بعد به بهانۀ کار در بانک، نگذاشتم باز هم حرف بزند و خداحافظی کردم. تعجب کرده بودم که خانم شوارتزر اصلا چطوری درد دل مادر فاروق را دربارۀ امید و آرزوهایش و شوهر نکردن به عربی فهمیده بود؟