فرستادمش بیرون. اما نگران بودم. خستگی مانع از این می شد که بلند شم ببینم کجا رفت. کاروان سرا جای امنی واسه دختری مثل آی پارا نبود. هی به خودم می گفتم: یه وضو و فوقش یه دستشوییه دیگه. الان می یاد. اما الان می یاد آی پارا شد نیم ساعت. بلند شدم و از حجره بیرون رفتم. یه سر چرخوندم تو حیاط کاروانسرا دیدم نیست. پس این دختر کجا رفت؟ دلم شور افتاد.
حیاط کاروانسرا نسبتا خلوت شده بود و ملت رفته بودن بخوابن. رفتم سمت دستشویی و از پشت در چوبیش آروم گفتم: آی پارا تو اینجایی؟ صدای اهن اوهون به مرد، بهم فهموند که آی پارا اون تو نیست. دلم گواه بد می داد. نکنه بلایی سرش آورده باشن؟ دوباره دور حیاط رو دیدم. بزرگ نبود که نشه فهمید کی به کیه. نبود که نبود. رفتم سمت کاروان سرا چی که نشسته بود جلوی حجرش. گفتم: عمو زن من رو ندیدی؟ اومد وضو بگیره الان نیست. چهره ی مرد در هم شد و گفت: زن تو که خیلی وقت پیش از جلوی من رد شد رفت حجرت. عصبانی شدم و گفتم: خوب نیومده بنده ی خدا. نیست. اگه بود که دیوونه نبودم بیام دنبالش.
گفت : ای بابا همین یه ربع پیش دیدمش. خودم دیدم رفت اون طرف. سمتی رو که اشاره می کرد رو دیدم و گفتم: حجره ی من که اون سمت نیست!! پس تو اینجا چیکاره ای؟ وایسادی ناموس مردم رو دید بزنی. مگه خراب شده ی من اون سمته؟ چرا نگفتی بهش؟ مرده عصابی شد و گفت : چرا هوار می کنی؟ مگه زنت رو دست من سپرده بودی!!! به من چه کدوم گوریه! بگرد پیداش کن. می خواستی باهاش بیای که گم نشه. اینجا یکی می یاد یکی می ره. من همه رو که یادم نیست. گفتم: رفت تو کدوم حجره؟ یه کم فکر کرد و گفت: اون. یکی به مونده به آخری از سمت چپ.
وای آی پارا رفته بود تو حجره ی قرینه ی ما. پس چرا بیرون نیومده بود وقتی فهمید اشتباهی اومده؟