سهراب بر بام کاخ ایستاده بود. به ستاره ها می نگریست که آسمان شب را نورافشان کرده بودند و ماه چون پیرزنی غمگین، با جامه ای سیاه و بلند، ته آسمان نشسته بود و به او نگاه می کرد. ستاره ها بر پیراهن بلندش می درخشیدند و او از آغاز شب با سهراب، بیدار بود و گوش به سخنان او داشت: ـ با من سخن بگو ماه! تو که نشان از اهورامزدا و مهر و خورشید و روشنایی داری و بی تو اهریمن و دیوان، یکّه سواران زمین و آسمان هستند؛ چگونه با مادرم تهمینه سخن بگویم؟ او با رنج های بسیار، از کودکی مرا پرورده و جوانی خویش را داده تا اکنون در کنارش باشم.