شب بود. ماه می تابید و ستاره ها همه جا را روشن کرده بودند. آفرین، بر بام کوشک ایستاده، به دورها خیره مانده بود؛ به راهی که از میان درخت ها می گذشت و به قصر گرسیوز می رسید. آفرین، نگران و پریشان بود. بادی آرام و مهربان، موهای سیاه و بلندش را به بازی گرفته بود، تا رنج و اندوه را از چشمان سیاه و زیبایش دور کند. از درون کوشک صدایی آمد. توراندخت، مادر آفرین از او پرسید: «پدرت می آید؟» صدای زوزه ی شغال ها می آمد. آفرین، هیچ نشانی از پدرش گرازان ندید. در پاسخ توراندخت گفت: «هنوز نیمه شب است؛ می آید .» کنیزی، دوان دوان از پله ها بالا آمد و به آفرین گفت: «شما پیش بانو توراندخت بروید، من این جا هستم و هر زمان شهریار گرازان آمد، شما را آگاه می کنم.» آفرین نپذیرفت. اشک چشمانش را با گوشه ی شالی که به گردن داشت پاک کرد و گفت: «شما پیش مادرم باشید و اسبی را زین کنید تا من به قصر بروم و بازگردم .»