از ایران زمین دور شدم. از رود جیحون گذشتم و پا به خاک توران زمین گذاشتم. همه ی داستان ها، افسانه ها، سختی هایی را که مادرم، آفرین بانو از کودکی در گوشم خوانده و گفته بود، به یاد آوردم. هر زمان، از ایران زمین و مردم آن خسته و دلتنگ می شدم، با یادآوری توران زمین و این که سرانجام روزی به آن جا می روم، خود را آرام می کردم. هنگامی که سودابه بانو، همسر کیکاووس شاه، مرا ناپاک خواند، هنگامی که کیکاووس شاه مرا واداشت از هفت کوه آتش بگذرم، هنگامی که کینه و آز شاهزادگان و درباریان را دیدم، خیالم به سوی توران زمین رفت و پنداشتم روزی به جایی می روم که از آزار و پلیدی و کینه و آز، نشانی نیست. اگر رستم دستان و زال زر و رودابه بانو نبودند، روزگارم بسیار تیره تر بود و نمی دانم چگونه شب و روز را سپری می کردم. اکنون من و روان مادرم که چنان ابری سبک و سپید، همراهم بود، پا بر خاک توران زمین گذاشتیم.