سیاوش، پریشان و درمانده، جامه ی غم به تن کرده، به جسد مادرش، آفرین بانو می نگریست و می گریست. او را بر دیبای زرین خوابانده، بر تخت روان گذاشته، حریری رویش کشیده، چشمانش را بسته بودند. سیاوش در دل گفت: «مادر! افسوس نتوانستم تو را به سرزمینت، توران زمین ببرم تا برای آخرین بار آن جا را ببینی. افسوس! جنگ، کینه و دشمنی نگذاشتند به توران زمین برویم. چرا روزگار این گونه است مادر؟» کیکاووس، ردای شاهانه بر تن؛ تاج زرین بر سر و دستواره یشاهی در دست، آمد. سران و بزرگان، سر فرو آوردند. کیکاووس به کنار سیاوش آمد. یکدیگر را در آغوش گرفتند. کیکاووس گفت: «آرزوی آفرین بانو برآورده نشد. می دانم، او دوست داشت به زادگاهش بازگردد و خویشانش را ببیند. کاش با جنگ هم که بود او را به آرزویش می رساندم.» سودابه، همسر کیکاووس با کنیزانی که پیرامونش بودند، آمد. یکباره، چشم درچشم سیاوش ماند. درخششی فروزان در نگاه سیاوش دید. آهی بلند از سینه برآورد و با خود گفت: «اهورامزدای آسمان ها! فره ی ایزدی که سالیان سال از پی آن می گردم، در چشمان سیاوش است.» ۱- دستواره: عصا مانندی بلند که پادشاهان به نشان شکوه خود به دست می گرفتند. ۲- فره ی ایزدی: نشان ویژه ای که اهورامزدا به برخی از انسان ها می بخشد.