گتاری و دلوز می گویند، کسی که تا به حال موقع خواندن کافکا به صدای بلند نخندیده است، هنوز کافکا را نخوانده است، اما چطور چنین چیزی ممکن است! دلوز همیشه در پاسخ به این سوال، انگشت اشاره اش را به سمت نیچه گرفته است. نیچه ی فیلسوف نیروها، نیچه ی زایش تراژدی، نیچه ی فراسوی نیک و بد و در آخر نیچه ی شطحیات.
هیچ هنر بزرگی نمی تواند بزرگ باشد مگر این که کمیک باشد، مگر این که هنگام خواندنش به خنده بیفتیم؛ خنده ای حتی هیستریک. خنده ای دیوانه وار. چنین است تجربه ی ما در خواندن آثار کافکا. اما چه ادعای غریبی برای ما که تاکنون پیوسته می شنیدیم کافکا افسرده است. کافکا تنها و ناتوان است. کافکا گناهکار و بیگانه در جست و جویی پوچ به دنبال خدا است.
گروهی در آثار کافکا عناصر انقلابی را نمی یافتند و گروهی دیگر در آن برهوت و بیگانگی و تنهایی و بی کسی انسان را می یافتند. آنچه رو بود، اهمیتی نداشت. مهم نبود گرگور به سوسک تبدیل می شود. این یعنی چیزی دیگر. این، معنایی پنهان داشت. کا. در محاکمه به این در و آن در می زند. آدم های زیادی را می بیند. نقشه های زیادی می ریزد تا بتواند از حق خود دفاع کند. این ها همه سطح قضیه است.