روزگاری، کمی برف از نوک صخرهای آویزان بود و صخره هم درست روی قله کوه بسیار بلندی قرار داشت. برف حواسش را خوب جمع کرد و شروع کرد به فکر کردن و با خود گفت: «آیا دیگران حق ندارند فکر کنند من چقدر مغرور و خودخواه هستم که چنین نقطه بلندی را برای ماندن انتخاب کرده ام؟ آیا زشت نیست این همه برف آن پایین باشد و من کم مقدار این بالا؟
روباه گرسنهای تمام جنگل را به دنبال شکار زیر پا | گذاشته بود. از زیر درختی رد شد که از میان شاخه های آن صدای قارقار زاغ ها می آمد. روباه ما که یک ناقلای درست و حسابی بود، رفت گوشه ای پنهان شد و شروع کرد به فکر کردن که چطور زاغ ها را شکار کند. یادش آمد که این نوع پرنده، معمولا روی لاشه حیوانات می نشیند. چون از خوردن لاشه لذت می برد. پس تصمیم گرفت حقه را سوار کند و ادای لاشه را درآورد.
با درود این کتاب تصویر نداره؟