گره ی کور داستان با سرعت رو به افزایش و لذت بخشی که همزمان سرشار از چرخش داستانی است، شروع به باز شدن می کند. خوانندگان هیجان زده و خشمناک صفحات را پشت هم ورق می زنند تا نهایتا به پایان راضی کننده ی داستان برسند. داستانی با هیجان شایان توجه و جوی ترسناک که ارزش غرق شدن در آن را دارد.
با شخصیت های پیچیده و طرح داستانی بغرنج، مک منس یک رمان پلیسی پر پیچ و تاب و سرعتمند را ارائه می کند.
مک منس پس از اولین موفقیت پر سر و صدای خود با داستان یکی از ما دروغ می گوید، اکنون معمای پیچیده ی دیگری ارائه می کند که خوانندگان سریعا آن را تا پایان دنبال خواهند کرد.
اگر به نشانه ها اعتقاد داشتم، می گفتم این نشانهٔ بدی است. فقط یک چمدان در نقالهٔ بارها مانده، یک چمدان صورتی روشن پر از برچسب های هلو کیتی که البته چمدان من نیست. برادرم ازرا به دستهٔ چمدان گندهٔ خودش تکیه کرده و برای چهارمین بار، عبور چمدان را از مقابلمان تماشا می کند. آدم های دور نقاله تقریبا همه رفته اند. فقط یک زوج مانده اند که دارند سر اینکه چه کسی قرار بوده رزرو اتومبیل را پیگیری کند، با هم جروبحث می کنند. ازرا می گوید: «فکر می کنم باید برش داری. انگار صاحبش تو پرواز ما نبوده. شرط می بندم کمد لباس جالبی داشته باشن. باید توش کلی لباس خال خال و پرزرق وبرق باشه.» صدای تلفنش درمی آید. گوشی را از جیبش درمی آورد و رو به من می گوید: «مامان بزرگ بیرونه.» با نوک کتانی لگدی به فلز جلو نقاله می زنم و زیرلب می گویم: «باورم نمی شه. کل زندگیم تو اون چمدون بود.» البته کمی غلو است. کل زندگی من تا همین هشت ساعت پیش در لاپوئنت کالیفرنیا بود. جز چند جعبه ای که هفتهٔ پیش به ورمونت فرستادیم، بقیهٔ چیزها در آن چمدان است. ازرا دستی به موهای کوتاه شده اش می کشد، نگاهش را از محوطهٔ بارها می گذراند و می گوید: «فکر کنم باید گزارش بدیم.» موهای ازرا قبلا مثل من فرفری و پرپشت بود و جلو چشم هایش را می گرفت. از تابستان به این ور هنوز به مدل موهایش عادت نکرده ام. چمدانش را یک وری می کند، به سمت میز اطلاعات می کشاندش و می گوید: «احتمالا اینجاست.» مردک لاغراندام پشت میز با جوش های ریز و قرمزی که روی فک و گونه هایش دارد، بیشتر به بچه دبیرستانی ها می ماند. از پلاکی طلایی که کجکی روی جلیقه اش نصب است، اسمش معلوم می شود: اندی. دربارهٔ چمدانم برایش توضیح می دهم. لب های باریکش را تاب می دهد و بعد، به سمت چمدان هلو کیتی که هنوز روی نقاله است، گردن می کشد و می گوید: «پرواز ۵۶۲۴ از لس آنجلس؟ با یه توقف تو شارلوت؟» «بله.» «ای بابا! البته پیدا می شه.» بعد کشویی را باز می کند، فرمی از آن بیرون می آورد و به سمتم هل می دهد و می گوید: «این فرم رو پر کن.» سرسری لای یک دسته کاغذ را می گردد و زیرلب می گوید: «یه خودکار اینجاها بود.» زیپ جلو کوله پشتی ام را باز می کنم و می گویم: «خودم دارم.» کتابی از کوله ام درمی آورم، روی پیشخان مقابلم می گذارم و داخل کوله به دنبال خودکار می گردم. ازرا با دیدن جلد مچالهٔ کتاب ابروهایش را بالا می برد و می گوید: «واقعا الری؟ تو کتاب در کمال خونسردی رو آوردی تو هواپیما؟ چرا با بقیهٔ کتاب هات نفرستادیش؟» با حالت تدافعی می گویم: «چون برام خیلی باارزشه.»
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.
فوق العاده عالی بود
کتاب خیلی جذاب و قشنگیه،همه ش دوست داری بخونی ببینی بعدش چی میشه. پایانش هم غیر قابل حدس بود.در کل ارزش خوندن رو داشت و اینکه اگه از سریال ریوردیل خوشتون اومده این کتابو حتما بخونید
عالیه . خیلی پرهیجانه ، هرفصلش غافلگیرت میکنه حتی تا اخرین جملهی کتاب هم متعجب پیش میری . ترجمهی خانم هاشمی رو خوندم از نشر کوله پشتی ، عالی و روان .
خیلی خوبه و واقعا پیشنهاد میکنم ... ترجمه که خوبه ... داستان هم کشش داره و پایانش غیر قابل حدسه✨💕
خیلی پرهیجانه
آقا عالیه
جذاب بود