اونی که من بهش فکر میکنم حتی بهم فکر نمیکنه. لبخند می زنم. از ته دل و دوستانه میگویم طرف بی سلیقه ایست خودتو ناراحت نکن.کلید برق را می زند و جوابی نمی دهد. کل اتاق تاریک میشود و من روی تخت او دراز میکشم. بوی عطرش با شدت در بینی می پیچد. چشمهای خسته ام را روی هم میگذارم. او احتمالا آنقدر آرام از اتاق بیرون رفته که من حتی صدای در اتاق را نشنیده ام. یا شاید خستگی زیاد باعث نشنیدن شده.چشمانم سنگین میشود زودتر از تصورم درگیر خواب میشوم. نمیدانم خواب هستم یا بیدارم اما صدای ۱ زمزمه خیلی نزدیک است. خوب بخوابی بیسلیقه
کتاب سمفونی