-میدونی مثل چی هستی? با کمی تعجب نگاهش کردم. دست دراز کرد موهایم را از روی گونهام کنار زد،به سبکی یک نسیم. -مثل شمالی! چشمانش تمام صورتم را کاوید. سبز خنک و آروم. دستش را روی گونه ام گذاشت. دلم پایین ریخت زمزمه کردم: -تو هم جنوبی. گوشه لبش کمی بالا رفت. -یکم برای این جنوب تشنه و خاک گرفته صبر می کنی؟ دوباره همان درد قدیمی توی چشمانش نشست. فقط به ابراز از شمال میتونم این جنوب را نجات بده. نفسم را لرزان بیرون دادم. هیچ جمله دوستت دارم و عاشقت هستم هم نمی توانست چنین حسی را در من ایجاد کند. زمزمه کردم -شما که به جنوب نمیرسه. -اگه عاشق باشی، شمال هم جنون میرسد اگر عاشق باشه.
کتاب جنوب از شمال