سالن در سکوتی محض فرو می رود. آرشه را روی سیم ها حرکت می دهم. انگشتانم را روی گریف حرکت می دهم و به حرکت های درست و غلطی که در طول تمام این سی و چند سال کرده ام؛ فکر می کنم.می نوازم و به ساز کوک و ناکوک این روزگار فکر می کنم. چشم می بندم و می نوازم. شاید خیلی ها نامش را تبحر بگذارند اما من رشته ی دلم را به انگشتانم پیوند داده ام و با خیال راحت می نوازم. زدن رسم خودش را می خواهد. باید دل بدهی و دل بگیری. باید حواست باشد که آن بچه هایی که رو به رویت نشسته اند؛ کم از آن بالانشینان ندارند. این بچه ها حتی اگر اصول نواختن را ندانند؛ بی شک با عشق زدن را درک می کنند.
چشم باز می کنم. همه چشم ها، به من خیره است. غرق این نگاه های سرد و مغرور می شوم. نگاه هایی که فریاد می زنند: «برایم دل نسوزان. طفلکی گفتن هایت را برای خودت نگه دارو ترحمت را جای دیگر خرج کن!»
لبخند می زنم و می نوازم. جای همه شان لبخند می زنم. اجرا به پایان می رسد و تشویق ها تکرار می شود.