تجربه ای شگفت انگیز و ترسناک.
روایتی گیرا از نظر عاطفی.
با شخصیت پردازی های باورپذیر و پایانی بی نقص.
در طول نه هفته و سه روز گذشته-مدت زمانی که از پرواز گذشته بود-«ژاکوب» خود را مرده ای تمام و کمال انگاشته بود. هیچ چیز. زندگی اش به پایان رسیده بود.
او در خلال این زندگی هیچ و پوچ، درست نه هفته و سه روز هیچ کاری نکرده بود. به هیچ وجه. هیچ کار مگر امور روزمره؛ هیچ کاری نکرده بود به جز بیدار شدن در ساعت هفت، اصلاح و شستن دست و رو، رفتن به دست شویی، سه وعده غذا در ساعت های مقرر و خوابیدن در ساعت ده و نیم.
اگر از فعالیت های روزمره پرسشی از او می شد، می گفت که تمام این کارها او را سالم و عاقل نگه داشته بود. اگر از سلامت عقل سخنی می رفت، بی درنگ می پذیرفت که او عقل درست و حسابی ندارد. چنانچه از جنون بحث می شد، خاطر نشان می کرد که لااقل طوری نبوده که جیغ بکشد و وسایل اطرافش را بشکند (کاری که پیش از تأثیر غذای آرام بخش از سوی برخی صورت گرفته بود). از این رو او دست کم از خیلی های دیگر عاقل تر بود.