دوباره نفس عمیقی می کشم که احساس می کنم شخصی کنارم می نشیند.
چشمانم را باز می کنم و صاف می نشینم.
مردی کنارم نشسته!
به صورتش نگاه نمی کنم اما دست هایی که روی دسته ی چمدانش است آشناست!
انگشتان کشیده اش را می شناسم!
سریع سرم را به سمت مرد برمی گردانم و از اشک لبریز می شوم.
عسلی نگاهش درست به من زل زده است.
نمی خندد، ولی چهره اش ناراحت نیست.
اخم ندارد.
سریع اشک هایم را پاک می کنم، شاید توهم دارم، اما نه!
خودش است، سوپرمن من است!
همین جور نگاهم می کند.
-یه دکتر خوب سراغ نداری منو از شر دوست داشتن تو خلاص کنه؟ یه داروی قوی بده تو رو از ذهن و قلب من پاک کنه! چی هستی الهام؟! هرچی بیشتر ازت دور میشم، بیشتر ملکه ی قلبم میشی!