1. خانه
  2. /
  3. کتاب استخوانی در گلو

کتاب استخوانی در گلو

1.75 از 2 رأی

کتاب استخوانی در گلو

(روایتی رازآلود و باورپذیر از طغیان تنهایی)
A bone in the throat
انتشارات: نسل نواندیش
٪15
239900
203915
درباره معصومه باقری
درباره معصومه باقری
معصومه باقری متولد سوم خرداد 1368، نویسنده‌ی ایرانی‌ست. او در چهارده سالگی به عضویت انجمن قصه‌نویسی در شهرستان دزفول درآمد و در مسابقات ادبی جوایز متعددی کسب کرد و با ادامه‌ی تحصیلات دانشگاهی، در رشته‌ی حسابداری از دانشگاه ایلام فارغ‌التحصیل شده است. این نویسنده در سال 1387 حاصل تلاش‌های خود را با انتشار مجموعه داستان کوتاه «همه‌ی چشم‌های بسته خواب نیستند» منتشر و در سال 1398 نیز با انتشار رمان استخوانی در گلو وارد جرگه‌ی رمان‌نویسان شد.
رمان صفرمطلق در سال 1399 از انتشارات شانی منتشر شد. کتابِ زخم‌های عادی و کتاب استخوانی در گلو نیز از این نویسنده در انتشارات نسل نواندیش منتشر شده است. 
قسمت هایی از کتاب استخوانی در گلو

هوا سرد و صاف است. آفتاب کم رمقی بر درختان و ماشین ها می تابد. رسوب ملال آور روزمرگی بر سطح آسفالت و کسالت اشعه های خورشید را در هوا احساس می کنم. گوشی را از جیبم بیرون می آورم تا شماره ی مهسا را بگیرم. کامیون بزرگی از کنارم عبور می کند. دستم با گوشی توی هوا می ماند و نگاهم گریز می کند به سمت کامیون که روی باربندش جعبه های نارنجی قرار دارد و شبرنگ های زردرنگی به ابعاد پنج سانتیمتر دور تا دورش نصب شده است. کنار شیشه اش برچسب عقاب چسبیده است که چنگالش کاملا محو شده و حتا ردی از آن مشخّص نیست. هر بار چشمم به کامیونی می افتد که هم شبرنگ زردرنگ دارد و هم برچسب عقاب، هر چیزی که دستم باشد ناخواسته می افتد جلو پایم. کامیون دور می شود و دیگر صدایش را هم نمی شنوم. یقه ی پالتوی کشمیری ام را بالا می کشم و به سمت ماشینم می روم. از این جا تا کتاب خانه ی امیرکبیر راه درازی نیست، امّا رفتن در سکوت، خیلی کسل کننده است. درست مثل حجم رسوب غضروف های روزمرگی. پیج رادیو را می چرخانم و حرف های گوینده گوش هایم را پر می کند. بزرگراه صدر طبق معمول شلوغ است. سرم سنگین و حلقم خشک می شود. گوینده ی رادیو درباره ی ذات خوب و ذات بد حرف می زند. با خودم می گویم؛ ذات متعفّن حتا اگر تقطیر شود، تجزیه شود، تصفیه شود، با هزاران اتم و مولکول ترکیب شود و رایحه بسازد، باز هم متعفّن است. نزدیک بوستان قیطریه نگاهی به ساعتم می اندازم. ماشین را جای مناسبی پارک می کنم و به طرف کتاب خانه ی امیرکبیر می روم. از مسیر کم عرضی می گذرم که زمینش مرطوب و یخ بسته و اطرافش با گیاهان و درختان محصور شده است. وسط حیاط دنبال مهسا می گردم و هم زمان به تلفن همراهش زنگ می زنم. خاموش است. در سایه ی درختی می ایستم. رگه ی آفتاب از لای شاخ و برگ درختان بر صورتم می تابد. از سرما می لرزم و شانه هایم را بالا می اندازم. ابرهای فشرده ای در آسمان جا به جا می شوند و خورشید نرم نرمک بالا می رود. از محوطه ی کتاب خانه بیرون می روم و داخل ماشین منتظرش می مانم. بوی لنت سوخته ای از کنار خیابان به مشامم می رسد. بوی آتش و سوختگی که باد دود سیاهش را از جایی نامعلوم در هوا پخش می کند. انگشت های پاهایم دارد یخ می زند. بخاری ماشین را روشن می کنم و به یاد سعید دیبا می افتم و رفتن ناگهانی اش... ذهن من دریایی مواج است. دریایی وحشی که هر روز و هر ساعت افکار هولناکم را می بلعد. دریایی پر از شک و عدم قطعیت، با کشتی هایی از تردید و تنهایی. شک های من به دو نفر محدود می شوند: سعید دیبا و مهسا برسام! چهارده روز است که از مرگ سعید می گذرد و من هنوز نتوانسته ام به جای خالی اش عادت کنم. اوایل ازدحام فکر و دلهره خواب شب را بر من حرام می کرد و در طول روز میان برنامه ها و کارهایم اختلال ایجاد می کرد. ولی حالا هر بار که دل و دماغ آدم ها را ندارم، می زنم به دل جاده و خیابان. کمی توی خیابان ها می چرخم و بعد به مطب روان پزشکی فرزاد می روم. آن جا محل آرامش و رفع خستگی های من است. در این رفت و آمدها مثل مار پینتون چمباتمه زنی دور خودم می پیچم و فرزاد برایم حرف می زند. دقایقی فقط صدای اوست که در گوشم اوج می گیرد و بعد آرام می شوم.

نظر کاربران در مورد "کتاب استخوانی در گلو"
17 نظر تا این لحظه ثبت شده است

کتاب خوبیه و طرح جلدش خوب تر

1403/01/06 | توسطسعید - کاربر سایت
0
|

بخشی از متن خیلی خوب بود و چراغ سبزهایی به مخاطب میده که کنجکاو بشه👌

1402/10/01 | توسطزیور از گرگان - کاربر سایت
1
|

طرح جلدش واقعا هنرمندانه است انگار یه اثر هنریه

1402/09/25 | توسطسمیرا ناصری - کاربر سایت
1
|

اسم کتاب نظرمو جلب کرد

1402/09/16 | توسطعلی - کاربر سایت
1
|

نویسنده خوش اخلاقیه در نمایشگاه کتاب اهواز پارسال دیدمش و به توصیه ایشون کتاب مایادا و مردی به نام اوه و کتاب تختخوابت را مرتب کن رو خریدم و این کتاب آخری خیلی تاثیر در زندگیم گذاشت

1402/09/03 | توسطفاطمه بوحمدان از اهواز - کاربر سایت
2
|

از این نویسنده کتاب صفرمطلق و خوندم عالی بود ولی استخوان در گلو نخوندم

1402/08/23 | توسطنرجس - کاربر سایت
2
|

خعلی خوب بود خانم باقری عالیه

1402/08/18 | توسطمریم بوک - کاربر سایت
3
|

چه قلم زیبایی هست

1402/04/22 | توسطنسا - کاربر سایت
4
|

کاش بجا متن کتاب درباره خود کتاب میزاشتین که بدونیم با سلیقمون همخوانی داره یا خیر

1402/04/09 | توسطبهناز از سمنان - کاربر سایت
7
|

قلمش عالی ، کتابش عالی

1402/03/31 | توسطآقا مصطفی - کاربر سایت
9
|

استخوانی در گلو کتاب جناییه یا کتاب عاشقونه ؟ کی خونده دوستان ؟

1402/03/28 | توسطدختر عکاس باشی - کاربر سایت
11
|

یه سوال ذهن منو درگیر کرده.چرا نویسنده‌های ایرانی کم کار شدن و کم کتاب مینویسن و چاپ میکنن.من این کتابوخریدم.ولی دوس دارم از نویسنده هایی کتاب بخرم که زیاد کتاب مینویسن

1402/03/23 | توسطزهرا عزتی - کاربر سایت
11
|

ایرانی اصلا نمیخونم

1402/03/22 | توسطمهدی - کاربر سایت
8
|

طرح جلدش قشنگه.کاش‌موضوع‌کتابم میزاشتین

1402/02/10 | توسطسپیده - کاربر سایت
11
|

باید با رمان ایرانی آشتی کنم

1401/12/24 | توسطمریم لیمونچی - کاربر سایت
10
|

کتاب خوبی بود رمز و رازهای جالبی داشت توصیفاتش خوب بود

1401/12/05 | توسطمحمد امین از خرمشهر - کاربر سایت
11
|

قلمش خوبه. رمان و خوندم و چند تا راز آخر قصه برملاشد که فکرش و نمیکردم

1401/12/05 | توسطسوگول - کاربر سایت
12
|