فضای تاریک اتاق را با زدن کلید برق روشن کردم و بعد خودم را دلداری دادم که این خواب هم مثل تمام خوابهای دیگر است و شاید از تفکرات بی معنایم سرچشمه گرفته و مفهوم خاصی هم ندارد. مثل اینکه در خواب می بینیم از ارتفاعی سقوط می کنیم، اما سالم به زمین می رسیم و یا زمانی بال در می آوریم و در آسمان پرواز می کنیم. ما فقط در یک رویاست که می توانیم دست هایمان را به دورکره ی زمین قلاب کنیم ویا پاهایمان کف عمیق ترین اقیانوس ها را لمس کند. با وجود تمام این تفاسیر و توجیهات، اما باز قانع نشدم و حالم همچنان بد بود. با اینکه به روشنایی هم عادت نداشتم اما زیر نور چراغ و با همان حال، خوابم برد. بیدار که شدم، نمی دانم چرا، اما حالم به بدی شب قبل نبود و دلهره ام کمتر شده بود. صدف را از روی شیشه های شکسته برداشتم و خوب نگاهش کردم. قبل از برگرداندش به روی میز، تردید را کنار گذاشتم و آن را به یکی ازگوش هایم چسباندم و باز با شنیدن صدای زوزه، فکری به خاطرم رسید...