نام خانوادگی من مثل اسم یک نوع ماهی به اسم سالمون بود و اسم کوچکم سوزی. چهارده ساله بودم، زمانی که در شش دسامبر 1973 به قتل رسیدم.
قاتل من، مرد همسایه ی ما بود. مادرم گل هایی را که او در حاشیه ی باغچه اش کاشته بود، دوست داشت و پدرم یک بار با او درباره ی نوع کودی که به گیاهانش می داد، صحبت کرده بود. قاتل من اعتقادات قدیمی داشت و می گفت پوسته ی تخم مرغ و تفاله ی قهوه به زمین قوت می بخشد؛ می گفت مادرش هم اینطوری زمینش را بارور می کرده است. پدرم تبسم کنان به خانه بازگشت، او را مسخره می کرد و می گفت ممکن است باغ وی زیبا به نظر برسد اما به محض آن که یک موج گرما به زمین بخورد، بوی گندش درمی آید و به آسمان می رسد.
در 6 دسامبر 1973 برف می بارید و من که از مدرسه به خانه بازمی گشتم، تصمیم گرفتم برای زودتر رسیدن میانبر بزنم و از مزرعه ی ذرت عبور کنم. هوا نسبتا تاریک بود، زیرا زمستان بود و روزها کوتاه تر شده بود... آقای هاروی گفت: "از من نترسی ها" البته در مزرعه ی ذرت در تاریکی، من هول شدم و از ترس پریدم. بعد از آنکه مردم، اندیشیدم که بوی ملایم ادکلنی هم در هوا پیچیده بود.