نگاه گویا و مخمورش را به دیدگانم دوخت و آرام گفت: تو اگه بدونی توی این سال ها چه به روز شبهای و روزهای زندگی من آوردی، هیچ وقت خودت را نخواهی بخشید و آرام نمی گیری. ولی تو هرگز اشاره ای به این همه مهر و محبت نکردی. شاید اگه کمی با من مهربان تر برخورد می کردی...پویان لبخند زد، نگاهش برقی غریب زد و با لبخند گفت: خیال می کردم توی برخوردهامون خودت متوجه ردپای عاطفه شده ای و می فهمی دیوانه وار دوستت دارم... .