تریلری روانشناختی که نمی شود آن را کنار گذاشت.
مستحکم و سریع.
داستانی هیجان انگیز.
اگر بگویم دوران کودکی ام قبل از آمدن آن ها عادی بود، دروغ گفته ام. هیچ شباهتی به عادی نداشت ولی چون تنها چیزی بود که می شناختم، پس عادی به نظر می آمد. پس از سال ها مرور اتفاقات پیش آمده، الان می فهمم چقدر عجیب بوده است.
پدر و مادرم با لباس های معمولی در حیاط نشسته بودند، روزنامه می خواندند و چای می نوشیدند. من تا هشت و نیم خواب بودم، البته برای من که عادت داشتم زود از خواب بیدار شوم، خیلی دیر بود. باید بگویم که حتی در دوران نوجوانی هم به ندرت تا ساعت نه می خوابیدم. در حالی که چشم هایم را می مالیدم، از اتاق خواب بیرون آمدم که با آن صحنه رو به رو شدم.
با دیدن آن ها فورا به اتاق خواب برگشتم. ضربان قلبم بالا رفته بود و دل و روده ام به معنای واقعی کلمه به هم می پیچید. دستم را روی گلویم گذاشته بودم و سعی می کردم حالت تهوع و وحشت خود را فرو بنشانم. چند بار زیر لب کلمه لعنتی را تکرار کردم. کمی بعد، وقتی لای در اتاقم را باز کردم، آن ها رفته بودند. نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. باید به یک نفر می گفتم. باید به «فین» می گفتم.
عالی بود واقعا داستانش پرکشش بود