نگاه کن، من خانهام را با دست های خودذم ساختم، اما ستلر ویلیامز در آن خوابید و من بیرون خانه در ایوان. تا مایل ها هرچه زمین ر اطراف خانه بود آباد کردم اما در نهایت ستلر ویلیامز بود که محصول را به خانه برد. سهم من پس مانده هایی بود که او به جا می گذاشت. در تمام صنایع و با همه ی ماشین آلات کار کردم، اما سود آن به حساب ستلر ویلیامز واریز می شد و در آخر سکه ای یک سنتی جلویم می انداخت. مطمئنم از همهی این مسائل با خبری. من با رنج و زحمت در آن مزرعه همه چیز کاشتم، اما هرچه محصول داد نصیب ستلر ویلیامز شد. عجب دنیایی است! دنیایی که خیاط لباس پاره می پوشد، کشاور توت وحشی می خورد و معمار برای داشتن یک سرپناه گدایی می کند. یک روز صبح از خواب عمیق چندین ساله بیدار می شوم و به او می گویم: «ستلر ویلیامز، تو هرچه را کاشتند، خوردی، حال گوشهایت را باز کن و صدای ترومپت و شیپور آزادی را بشنو. خیاط لباسش را می خواهد، کشاورز زمینش را و کارگز ماحصل عرق ریختنش را، معمار خانه اش را طلب می کند، از خانهام برو بیرون، خودت دست داری آدم ضالم و طماع، برو برای خودت خانه بساز! چه کسی اغفالت کرده که فکر میکنی معمار چشم و زبان و عقل ندارد.
کتاب ماتیگاری