“یک آن صدای الله اکبر مردم اوج می گیرد. از انتهای خیابان بلوایی به پا می شود. لیوانم را روی میز می گذارم و خودم را به لبه نرده های بالکن می رسانم. گردنم را به انتهای خیابان می کشم. راه برای عده ای که شتابان به سمت پایین خیابان در حرکت هستند باز می شود، یکی را دوره کرده اند و مدام فریاد می کشند و به هوا مشت می کوبند. جمعیت به سمت پایین سرازیر می شود. تعدای جوان مسلح، مردی نسبتا میان سال را طناب به گردن دنبال خودشان می کشانند، مرد میانسال کت و شلوار طوسی رنگی به تن دارد و سرکروات روشن اش را گلوله کرده و در دهانش گذاشته اند، پا برهنه است ولی دست هایش را نبسته اند. تلو تلو می خورد و چشم هایش از حدقه بیرون زده است. بلاتکلیف به هر سو کشیده می شود. مقاومتی نمی کند. مردم برای دیدن او گردن می کشند و همدیگر را هل می دهند.”
خوشحالم که کتابم در ایران کتاب در دسترس است.