دختر شاه پریان کمی جلوتر آمد و مقابل او نشست. بردیا بی اختیار کمی خود را عقب تر کشید. هم ترسیده بود و هم چشمان سیاه و درشتش را که انگار مسحور آن همه زیبایی شده بود، به او دوخته بود. حس عجیبی داشت. حالتی بین ترس و تحسین جلال و زیبایی او! دختر شاه پریان همانطور که روی زانوهایش مقابل بردیا نشسته بود، دست سفید و زیبایش را که مثل بلور می درخشید به آرامی به سمت او برد و روی شانه اش گذاشت و با لبخند زیبایی به آرامی گفت: نترس! تو قرار است کار بزرگی انجام دهی. بردیا در حالی که همچنان با چشم ها و دهان نیمه باز به او زل زده بود و انگار که دست پری روی شانه اش حس آرامشی غیر قابل وصف به او داده باشد، این بار بدون ترس گفت: کار بزرگ؟ مگه قراره چی کار کنم؟
بسیار کتاب زیبایی بود.🙏 واقعا از خوندنش لذت بردم❤️❤️