عطر تنش در بینی ام پیچید و اشک هایم روانه شد. واقعیت تلخی که مثل پتک روی سرم کوبیده می شد؛ من عطر تن مردی را نفس می کشیدم در حالی که عاشق دیگری بودم. خودم را به زور از آغوشش بیرون کشیده و در حالی که به! پارکت های چوبی زیر پایم زل زده بودم، سعی در صاف کردن صدایم داشتم: - سرم درد می کنه. خواهش می کنم اجازه بده تنها باشم.
رمان خوبی بود ذهنم رو درگیر خودش کرد👌 و آخرش هم غیر قابل حدس زدن بود🥺
رمان خوبی بود متن روانی داشت بدون هیچ اضافه گویی و اطناب، تا صفحه آخر دوست نداشتم کتاب رو زمین بذارم
پیشنهادم برای علاقمندان به رمان خوب😍
امیدوارم بتوانم با نویسنده خانم فاطمه نیساری صحبت کنم داود اهواز