نفسش گرفت و اشکش درآمد. تلخ بود تا آن حد که حتی بر زبان آوردنش آزارش می داد اما باید می گفت و سبک می شد. «شعرهاش عالی بود. قلمش که روی کاغذ می رفت معجزه می کرد. باهاش آهنگ می خوندیم و داشتیم پا می گرفتیم. اون شعر می گفت، من تار می زدم و برادرت خواننده اش بود. یه گروه دوست داشتنی و از بطن مردم. کم کم حرف هامون واقعی شد و به دل خیلی ها نچسبید. بهش گفتم که دست برداره ولی گوش نداد. گفت نمی تونم چشمم رو به بدبختی ها ببندم و به روی خودم نیارم. از بدبختی ها نوشت و من نواختم و برادرت خووند.
روزی نبود که طرفدارها دور و برمون نباشن، ذره ذره خار شدیم توی گلوی سیاه دل ها. برامون راحت و آسون پاپوش درست کردن. یه سری به اسم دوست اومدن سراغمون. من فهمیدم و هشدار دادم ولی برادرم ساده دل بود و فریب خورد حتی حرف زنشم گوش نداد. انگار کور و کر شده بود. هر شب می رفت ولگردی و عیاشی. با پولش خوشگذرونی می کرد و مرتب خرج پشت خرج. مست می شد و نمی فهمید چه بلایی داره سرش میاد. دو سه بار با زن های ولگرد گرفتنش و آبرومون رفت. بعد بردنش سراغ دود و دم اون قدر که دیگه غرقش شد. یه موقع به خودمون اومدیم و دیدیم همه چی مون ویرون شده. زنشم ولش کرد و رفت. بعد از اون دیگه حرفی برای گفتن نداشتیم و از هم جدا شدیم. ما باهم ما بودیم و وقتی جدامون کردن نابود شدیم.»