«دوباره، وقتی با آسو از کنار کوچه گذشتند، ایستاد و به انتهای کوچه نگاه کرد. کوچه سراشیبی تندی داشت و آنجایی که خانه ها در دو طرف از نظر ناپدید می شدند، انتهای کوچه به سطح آسمان ابری تیره چسپیده بود. آسو به مدرسه مثل یک پل نگاه می کرد که او را به خانۀ شوهر پرتاب می کرد؛ این را کانی از حرف هایش فهمیده بود. درس خواندن و مدرسه رفتن برای او یک پیش شرط یا کارنامۀ حضور در جامعه و خانۀ شوهر بود.»
کتاب کشتارگاه اینگونه شروع می شود. سالار کنعانی در کتاب حاضر داستان دو دوست به نام های آسو و کانی را به تصویر می کشد که گرچه در محیطی یکسان زندگی می کنند، اما خیالاتی که در سر می پرورانند هیچ شباهتی به یکدیگر ندارد. کانی مدام از مدرسه یا همان کارخانه ی یکسان سازی، از به قول خودش خاله بازی ها، از آدم هایی که تمام خوشبختی او را در ازدواج خلاصه می کنند فرار می کند. او هر روز به دنیای کتاب هایش پناه می برد؛ در مقابل، آسو قرار دارد که مدرسه رفتن را هم پلی برای رسیدن به خانه ی شوهر می بیند. اما هیچ کدام از آن دو نمی دانند که دست سرنوشت چه ماجرای عجیبی را برای آن ها رقم زده است...