در دارالحکومه شیراز، پیک مخصوص ابوالحسن خان مشیرالملک سریع خودش را با الاغ تیزپایی به عمارت میرسانده و خوشحال و سر از پا نشناخته به دیدار والی می رود.
مشیرالملک مردیست حدود چهل سال میان قامت با اندامی نسبتا ورزیده، سبیل و ریش بلند و پرپشت و چشمانی سرخ فام و گردنی گوشتدار که در صحن دارالحکومه ایستاده و قدم زنان مشغول رتق و فتق امور و گرم صحبت با بزرگان شهر است. او با دیدن پیک همه چیز را فراموش می کند و سریع به طرفش می رود. پیک نزدیک رسیده و تا کمر خم شده و تعظیمی غرّا به والی می کند.
مشیرالملک انگار منتظر و چشم انتظار خبر مهمی است و دل در دلش نیست
- هاا..چه خبر؟!
پیک هنوز کمر خم کرده مانده اما صدایش هیجان زده و بالاست.
- خوش خبر جناب والی...دردتان بجونم که پیک شادی و سرورم...گل پسری کاکل زری و سور و مور بدنیا اومده که افتخار می کنه عموش والی بزرگ شهره.
- مشیرالملک با آن هیبت قرص و مغرورانه و پرجاذبه خود از شوق می ترکد و دست ها را چند بار بهم می کوبد.