صدای فریاد عطیه سکوت خانه را شکست. اسد که در زیرزمین مشغول چیدن کتاب ها بود سراسیمه از پله ها بالا آمد. وقتی به اتاق نشیمن رسید، همه را گریان و نگران بالای سر ماهرخ دید. همسرش عطیه گریه و زاری می کرد. ناهید کنار ماهرخ نشسته بود و او را صدا می زد. ننه زهرا هم دل آشوب به ماهرخ چشم دوخته بود. ناگهان فیض و همسرش از راه رسیدند. عطیه بالشتی زیر سر ماهرخ گذاشت و گفت: «امروز صبح سردرد داشت اما اون قدر شدید نبود که بخواد بیهوش بشه.»فیض با عجله از پله ها پایین رفت تا هرچه زودتر ماشین همسایه را قرض بگیرد و ماهرخ را به بیمارستان برساند. او را با همان پیراهنی که تنش بود سوار ماشین کردند و سراسیمه به بیمارستان رساندند. مادر و خواهرش ناهید همراهش بودند. عطیه و ناهیدْ ماهرخ را روی تخت خواباندند. پرستارها بالای سرش جمع شدند. یکی از پرستارها از عطیه پرس وجو کرد. او هم با گریه جواب داد: «صبح که از خواب بلند شد سرگیجه داشت اما چیز مهمی نبود. آخه گاهی این طوری می شه. گفتم شاید از درس و مشق زیاده… والا نمی دونم.»