«من غرق باران و مه م
و در عصرانه های ایوان
زیرسیگاری ها را پر می کنم
سال ها صبح به صبح
به صدای قاشق در استکان خیره بودم
سر رفته از آشپزخانه
و به چشمی ها چشم دوخته،
شاید کسی بیاید
کسی که مرا از روی شانه هایم بردارد
خسته ام،
خسته ام و می خواهم جانم را تا لب هایم بالا بکشم
بخوابم»