چشم هایم را با نوک انگشتانم محکم فشار می دهم. شب از نیمه گذشته و من مثل همیشه بیدارم و اصلا نمی دانم چرا خوابم نمی برد. به دور و بر اتاق نگاهی می اندازم یکهو یاد چیزی می افتم به سرعت به سمت کمد دیواری می روم و انگار که چون تشنه ای به آب رسیده ام تند تند می گردم و تمام وسایل خاک گرفته را زیر و رو می کنم و در نهایت آن ته ته پیدایش می کنم. از زیر آن همه وسیله بیرون می کشمش به اندازه یک سانت رویش خاک نشسته و رنگش معلوم نیست و این مغز وامانده من یاری نمی کند. با دست های لرزان خاک را از رویش کنار می زنم و یکدفعه یک چیزی دلم را چنگ می زند زرشکی است و بازهم یاد امیر می افتم که چقدر دوست داشت رنگ آلبوممان آبی باشد و من دلم می خواست زرشکی باشد.
کتاب رو خوندم و لذت بردم از تصویر سازی و وقایعی که توی شمال اتفاق میفته