پالتویم را می پوشم و می روم بیرون. توی کوچه با دست هایی آرام گرفته در جیب ها قدم می زنم. روی شقیقه هایم ضربانی را می شنوم که تندتر می شود. شب ها خواب زن ها را می بینم. نشسته اند به تماشای هم. به نگاه های اندوهگینشان می خندم. برایشان آزار می شوم. هراسان روح رنجیده ام را از خواب بیرون می کشم. هیچ چراغ روشنی در خانه ام نیست، به جز چراغ چهارمین واحد آپارتمان روبه رو. تا روشنای صبح روشن می ماند.
سال ها انتظار کشیده بود. دختر هجده ساله ای با شناسنامه ای رسیده بود به من. این دیدار قراری بود یادآور خواب هایی که در آن، زن ها اندوهگین همدیگر را به تماشا نشسته بودند. شانه هایی که تا آن زمان نیفتاده بود، شکمی که هرروز در رفت وآمد از پله ها، سنگینی اش را با خود می کشاند. این جسم متعلق به خودش بود، مردی بلندقامت که تسلیم مرگ شده است.