مری ملر به سمت او خم شد و گفت: «ویکتور! به چی داری فکر می کنی؟» ویک آرام بلند شد و لبخندزنان گفت: «هیچی. امشب مثل هلو شدی.» داشت به رنگ لباسش اشاره می کرد. «ممنونم. می شه بریم یه گوشه بشینیم و تو برام حرف بزنی؟ می خوام ببینم که جات رو تغییر می دی. آخه تموم شب روی همین نیمکت نشسته ای.» ویک پیشنهاد داد: «نیمکت پیانو خوبه؟» آن جا تنها جایی بود که دو نفر می توانستند کنار هم بنشینند.
کتاب کسل کننده ای بود