ریوز با حالت اضطرار و آخرین امیدش گفت: راستی، تو خودت قبولش نمی کنی؟ تو رابطه ای با آنها نداری و ما هم همین را می خواهیم. امنیت. و از همه مهمتر، پولش، نودوشش هزار دلار، بدک نیست. تام به نشانه نفی سری تکان داد. ولی من یک جورهایی با تو رابطه دارم. لعنتی، او چند تا کار کوچک برای ریوز ماینات کرده بود، مثل پست کردن چند تا شی ء مسروقه یا پیدا کردن چیزهای کوچکی مثل حلقه های میکروفیلم از داخل خمیردندان، که ریوز آنجا پنهانشان کرده بود و شکی برنمی انگیختند. فکر می کنی چقدر می توانم از مجازات این جور کارهای مخفیانه قسر در بروم؟ می دانی، می خواهم اعتبارم را حفظ کنم. تام می خواست لبخند بزند اما در همان موقع ضربان قلبش به خاطر هیجانی واقعی تندتر شده بود، و شق و رق ایستاد؛ در فکر خانه زیبایی بود که در آن زندگی می کرد، فکر امنیتی که حالا در آن به سر می برد، شش ماه تمام بعد از حادثه دروات که نزدیک بود فاجعه ای تمام عیار شود، و علی رغم اینکه کمی به او مشکوک شده بودند از آن جان به در برده بود. قالب نازک یخ، بله، اما یخ نمی شکست. تام بازرس انگلیسی، وبستر، و دو نفر مأمور پزشکی قانونی را تا جنگل زالتسبورک همراهی کرده بود، همان جایی که جسد مردی را که علی الظاهر دروات نقاش بود سوزانده بود. پلیس پرسیده بود چرا جمجمه شکسته است.