خانم وان رایدوک با خنده و شوخی رو به دوستش کرد و گفت: «به نظرت کسی می فهمد که من و تو هم سن و سال باشیم، جین؟» خانم مارپل صادقانه جواب داد: «نه. اصلا. من قیافه ام کاملا به سنم می خورد.» خانم مارپل زنی بود با موهای سفید و پوست صورتی چروکیده و چشم های آبی کشیده که معصومیت در آن ها موج می زد. پیرزن نازنینی به نظر می رسید. ولی هیچکس به خانم وان رایدوک نمی گفت پیرزن نازنین.
دوستی چیز عجیبی است. دوستی جین مارپل جوان با این دو دختر آمریکایی. تقریبا یکباره راهشان از هم جدا شده بود، اما علاقه و محبت قدیم هنوز برقرار بود. گاهی نامه می نوشتند. در ایام کریسمس از هم یاد می کردند. عجبا که روت را که منزلش در آمریکا بود، بیشتر از خواهر دیگرش می دید.
خانم مارپل با خودش فکر کرد: «نه، به کری لوئیز نمی آید غم و غصه داشته باشد. تصور چنین چیزی دشوار است. اما لابد در زندگی او هم لحظاتی بوده که غصه بخورد. فقط... تجسمش دشوار بود. گیج و مبهوت، شاید... حیرت زده، شاید... ولی غصه دار، نه.»