پسر چیزی را که آن بیرون می دید، باور نمی کرد. همه جا آتش بود و تا جایی که چشم کار می کرد نه خانه ای دیده می شد و نه خیابانی؛ فقط شعله های آتش و باقیمانده دیوارها رو به آسمانی سیاه بود. خورشید فقط از پشت ابرهایی از دود دیده می شد. روزی بدون نور و به داغی آتش بود. در میان همه آن ویرانه ها هم مردگان افتاده بودند؛ بدن های زغال شده ای که از شدت سوختگی، کوچک و غیرقابل شناسایی شده بودند.
شاهکارهای پلیسی نیز مانند بسیاری از نمونههای آرمانی از هنر و ادبیات با پایان قرن بیستم عصرشان به اتمام رسید پس نوشتن داستان پلیسی با وجود کانن دویل و آگاتا کریستی در قرن بیستم چندان کار سودآوری به نظر نمیرسد
نویسنده سوگنامه ای نوشته ساده خواندنی از غم یک جماعت در یک دوره سخت و غیر قابل تحمل خواندم ولی حاضر نیستم دوباره این غمنامه رو بخونم