برای بستن بند کفش، داشت خم می شد، ولی وقت آن را پیدا نکرد. یکی از دو دلال پیه و روده، همان یکی که دارای انگشت های ورم کرده بود، مثل این که قصد رفتن به توالت را داشته باشد، به میز او نزدیک شد، به طرف او خم شد، کارت شناسایی زردرنگی را به او نشان داد و به آرامی، زیاده از حد آرام، تقریبآ محبت آمیز، گفت:
ــ سازمان ویژه.
ــ هیچ نمی فهمم.
ــ پول کنیاکتان را روی میز بگذارید تا برویم! توجه داشته باشید، یک کنیاک دوبل بوده است.
ــ به مافوقتان شکایت خواهم کرد.
از جایش بلند شد. از میان میزها گذشتند.
مأمور مخفی، با همان لحن، مثل این که دنبالهٔ گفت وگویشان را می گیرد، ادامه داد:
ــ سالن به طرز مسخره ای دودآلود است. در اثر دود سیگار زیاد، هوا غیرقابل تنفس است. هوای کثیفی است
نه، من آنچه او گفته بود نشنیده بودم. در آن لحظه، ما داشتیم از کنار کامیون غول پیکری می گذشتیم. خیال می کنم کامیون مخصوص حمل میوه و یا مواد خوراکی بود. خیلی مطمئن نیستم. به هر حال، کامیون گردوخاک وحشتناکی بلند می کرد، به علاوه، چنان سروصدایی راه می انداخت که نمی توانستم چیزی بشنوم.
- چی گفتی؟ دیدم که با من حرف میزدی، ولی در اثر سروصدا یک کلمه هم نفهمیدم.
مربی با بی حوصلگی نگاهم کرد، بازگو کردن حرف هایی که زده است خسته اش می کند. در حرف زدن دودل بود
- به چه فکر می کنی؟ چرا چیزی نمی گویی؟ از این چشم انداز خوشت نمی آید؟ از این تپه های کوچک و کم ارتفاع که گویی دست ماهر و علاقه مندی آنها را قالب ریزی کرده است؛ از این درختان بلند و سر به آسمان کشیده ای که به افتخار ما، از چپ و راست، خبردار ایستاده اند؛ از این رودخانه ای که پیچ و پیچ خوران جریان دارد. از این پرندگانی که هوا را میشکافند و با بال های بی حرکتشان به ما درود می فرستند؛ و از این گل های صحرایی رنگارنگ و تماشایی با عطرهای مست کننده شان از همه این ها خوشت نمی آید