خورشید در کاستلو طلوع کرده بود. آفتاب پشت بام خانه ها را نور پاشی کرده بود و اینک به درون پس کوچه های تنگ و پر فراز و نشیب دهکده سرریز می کرد و از چهره زشت و زمخت آن بی رحمانه نقاب برمیداشت. خانه ها دلگیروبی روح و عقیم همچون شوره زاری لم یزرع، سنگ روی سنگ چیده شده و سردرها آنقدر کوتاه بود که برای ورود می بایست کمر تا میکردی، و در اندرون نیز هرچه بود تاریکی بود. بوی سرگین اسب و پشگل بزبا بوی گند و سنگین تن آدمها در هم آمیخته و فضای حیاط خانه ها را انباشته بود. حتی در یک خانه هم نمی توانستی درختی ببینی یا پرنده آوازه خوانی در قفسی ویاگلدانی برکنار پنجره ای، که احیانا شاخه ریحانی و یا میخک سرخی در آن روئیده باشد.
تعداد زنان خیلی زیاد و شمار مردها بسیار اندک بود! همین که ازدواج سر می گرفت و نطفه فرزند در رحم زن کاشته می شد، بیشتر مردها خانه زندگی را ترک می کردند. برای زنده ماندن در چنین کویر بی حاصلی مگر راه دیگری هم وجود دارد؟ مردها به راهی دور می رفتند و مراجعتشان مدتی مدید به طول می انجامید. ترانه های شکوهگر آنها را «روندگان پرشتاب و آیندگان آهسته» می خواندند. چرا که آنها می رفتند و زنهای خود را پشت سرتنها می گذاشتند. آن وقت زنها می پژمردند، پوست شان می چروکید و پشت لب هایشان موسبزمیکرد و شبها، وقتی که برای خوابیدن به بستر می رفتند، سردشان میشد.