"همانطور که در کارهای دیگر کازانتزاکیس وجود دارد ، حس شدیدی در مورد میراثی دوگانه حس می شود، به ویژه در تأکید بر شبکه درگیری های ملی و فرهنگی و ارتباطات بین کرت قدرتمند آن زمان و دولت وطنی یونان. او یک کتاب قدرتمند نوشته است که در آن ، شاهزاده آتن ، تیزوس ، با کمک شاهزاده خانم کریت آریادنه ، باید برای آزادی بجنگد. "
"کتاب به سوی آزادی ، یک بازخوانی زنده ای از افسانه تسیوس و نابودی امپراطوری مینو ، اثر کازانتزاکیس است ... با این حال این شاهدی بر قدرت کازانتزاکیس است که اثری به طور سرگرم کننده برای مخاطبان جوان نوشته است که می تواند خواندنی جذاب را برای افراد در هر سنی ایجاد کند ... هیچ نویسنده مدرنی به اندازه کازانتزاکیس در ساخت شخصیتهایی منحصر بفرد مهارت ندارد.
وقتی من به دنیا آمدم، پدرم نام مرا « رولیهلاهلا » ( ۷) گذاشت که به معنی از ریشه در آورنده ی درخت و یا به زبان سادهتر به معنی آدم دردسرساز است. پدرم نمی دانست که آینده چه نقشی برای من رقم زده اما وقتی به گذشته بر می گردم و به همهی دردسرهایی که به وجود آوردم فکر می کنم، می بینم که انصافا اسم بامسمایی رویم گذاشته است! مادرم « نوسکنی فانی » ( ۸) سومین همسر از چهار همسر پدرم بود. مادرم چهار فرزند از پدرم داشت. سه دختر و یک پسر. پدرم کلا از همسرانش ۱۳ فرزند داشت؛ چهار پسر و نه دختر. من کوچک ترین پسر بودم. وقتی من هنوز نوزاد بودم، پدرم دچار مشکل بزرگی شد که زندگی ما را کاملا زیر و رو کرد. او به خاطر یک گاو، ریاست قبیله را از دست داد! روزی مردی نزد قاضی از پدرم شکایت کرد؛ چون یکی از گاوهای پدرم به قلمروی او تجاوز کرده بود. قاضی پدرم را به محکمه فراخواند اما پدرم که مرد مغروری بود، از رفتن به محکمه سرباز زد؛ چون فکر می کرد که این موضوع باید در قبیله و به صورت کدخدامنشی حل و فصل شود.
بازی محبوب ما پسرها جنگ بازی بود که ما آن را تین تی می نامیدیم. بازی این گونه بود که دو تا چوب به فاصله صد قدم در زمین فرو می کردیم و بعد دو دسته می شدیم و هر دسته تلاش می کرد که چوب طرف مقابل را زمین بیندازد. بعد از بازی با دوستانم، غروب ها برای صرف شام به خانه می رفتم. مادرم بعد از شام، کنار آتش برای مان قصه می گفت، قصه های شگفت انگیزی که فراتر از یک داستان بودند و درس های اخلاقی فوق العاده مهمی برای ما داشتند. یکی از این قصه ها، داستان مرد مسافری بود که در طول سفر با پیرزنی آشنا می شود که چشمانش آب مروارید آورده و نابینا شده است. پیرزن از مرد مسافر کمک می خواهد اما او رویش را بر می گرداند و به راه خود می رود. در ادامه پیر زن با مرد مسافر دیگری آشنا می شود. این مرد که مردی رئوف و مهربان است، به آرامی و ملایمت چشمان پیر زن را می مالد و ناگهان در کمال تعجب، پیر زن به دختر جوان بسیار زیبایی تبدیل می شود. آن دو با هم عروسی می کنند و سالیان سال به خوبی و خوشی کنار هم زندگی می کنند.
چند روز بعد مادرم گفت که باید کونو را ترک کنیم. نپرسیدم چرا باید این کار را بکنیم یا قرار است به کجا برویم؟ بعد از بستن بار و بنهی مختصر، پای پیاده راه افتادیم. ساعت ها راه رفتیم؛ از میان جاده های خاکی، تپه ها، دره ها و از عرض رودخانه ها گذشتیم تا که هنگام غروب به دهکده ای رسیدیم که در انتهای یک درهی نسبتا مسطح قرار داشت. در وسط دهکده با خانه ای مواجه شدم که بزرگ ترین و مجلل ترین خانه ای بود که در تمام عمرم دیده بودم. آن جا کاخ « مکو کوزوینی » ( ۱۶) نامیده می شد؛ کاخی که رئیس قبیلهی تومبو در آن زندگی می کرد. چشمانم که از دیدن منظرهی این کاخ فراخ شده بود، با دیدن اتومبیل بزرگ و براقی که تا به حال نظیرش را ندیده بودم، فراخ تر شد. از داخل آن ماشین که فورد V۸ بود، مرد چاقی پایین آمد. او « جونجینتابا دالیندیبو » ( ۱۷) قدرتمندترین مرد قبیلهی تومبو بود.
توسط نشر مد به تازگی چاپ شده، لطفا اضافه کنید
فوق العادست حتما بخونید